دونفر با هم داشتن دعوا میکردن. یکیشون به اون یکی گفت اسب آبی.
اینم نگرفت منظورشو. ۶ ماه بعد یهو اومد پیش همین یارو و زد زیر گوشش.
طرف گفت چرا زدی؟
گفت که: من تا دیروز نمیدونستم اسب آبی چیه. دیروز رفتم اسب آبی رو دیدم.
این داستان حکایت برخی قضیههاییه که سرکار اتفاق میفته. یه حرکتی میزنی یا یه اتفاقی میفته که مدتی بعد صداش درمیاد و اثراتش مشخص میشه.
و موقعی میان برای شکایت و دعوا که کار از کار گذشته.